به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
گلچین شده از همه چیز
نوشته شده در تاريخ برچسب:طز,جالب,داستان خنده دار, توسط اسماعیل |

حدود چند ماه قبل CIA  شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور
CIA
یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

الهي سوگند به بلندي درخت چنار و به ترشي رب انار ترحمي بنما بر اين بنده بي بخار بي کارو بي عار که دمارش را بر آورده روزگار. اي خالق مدرسه واي به وجود آورنده فرمول هاي حساب و هندسه اي خداي عزيزم بيزارم از اين نيمکت و ميزم دانش آموزي سحر خيزم که هر روز صبح زود ساعت 10 از خواب برميخيزم وروز هاي شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه مي گريزم که من انساني نحيفم و در کلاس درس بسيار ضعيفم اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خيلي خوار و خفيفم ولي خارج از مدرسه به هرکاري حريفم اي خالق شهرستان هاي کرمان ويزد ورشت نمره انضباط مرا داده اند هشت ديگر به چه اميدي مي توان سر کلاس درس نشست؟ آن جا که معلم هم نميکند گذشت چه کنم اگر سر نگذارم به کوه و به دشت؟ الهي مي داني که من کيستم هر چند که دانش آموزي فعال ودرس خوان نيستم ولي چه قدر عاشق نمره بيستم. پروردگارا سال گذشته هنگام امتحان خواستم تقلب کنم معلم از راه رسيد رنگ از رخسارم پريد برگه امتحاني ام را گرفت وکشيد وآن را از هم دريد وچنان کشيده اي به صورتم کشيد که برق سه فاز از چشمم پريد وصدايش را مادرم در خانه شنيد. اي خالق آموزگار و اي سازنده مداد و خط کش و پرگار آن چنان هدايتم کن تا اين معني را بدانم که اگر معلم خودش درس را ميداند پس چرا از من ميپرسد و اگر نميداند چرا از ديگران و آن ها ميدانند نميپرسد؟ اي آفريدگار خودکار بيک سوگند به کتاب هاي شيمي و فيزيک و فرمول اسيد اتانوئيک که مشتاقم به يک دست لباس شيک و از خوراکي ها آرزومندم به خوردن قيمه با ته ديگ ولي اگر نبود راضي ام به يکي دو سيخ شيشليک. الهي از مدرسه بسيار دلتنگ ام و در کلاس درس هميشه منگم و با دو ابر قدرت شرق و غرب يعني بابا و معلم هميشه در جنگ ام ولي در ساعت تفريح بسيار زرنگ ام دروغ چرا؟ حقيقت آن است که در يک کلام براي خانه و مدرسه بسيار مايه ننگم.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! 




 

من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

شت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

 

 

بچه زبانش را دور لب هایش تاب داد و با ملچ و ملوچ گفت((خب معلومه،شیرینی.))چشمان شیرگشاد شد و پرسید شیرینی دیگر چه موجودی است؟))بچه گفت:((شیرینی یک جور خوراکی خوش مزه است دیگر. ولی شیرینی های شهر ما خوشمزه تر از این هاست.))شیر گفت:((شهر شما؟مگه اینجا شهر شما نیست؟))بچه گفت:((نه کاکو!من بچه ی شیرازم .چند روزی است که با همشیره ام آمده ام خانه ی آقا شیر علی که با بچه هاشون برویم شیروان،شیره ی انگور بیاوریم.)) کله ی شیر از شنیدن این همه کلمه ی شیری پریشان شد و متعجب به حرفهای بچه فکر کرد:شیراز وهمشیره و شیرعلی و شیروان و شیره ی انگور وآهسته با خودش گفت:((بابا این ها چقدر شیر ندیده اند.))آقا شیره که خیلی تشنه بود،به بچه گفت:((آهای!بچه ی آدم!اینجا برکه ای،چشمه ای ،رودخانه ای پیدا نمی شود که کمی آب بخورم؟))بچه، شیر را به آن طرف خیابان برد و چیزی نشانش داد وگفت:((بفرما کاکو!از این شیر آب بخور!)) آقا شیره نگاهی به آن چیز بی معنی کرد و گفت:((این هم شیر است؟))نیش بچه باز شد و گفت:((ها،بله کاکو!این هم مثل شما اسمش شیر است.این جایش را که تاب بدهی ،از آن آب بیرون می آید.))بعد آن را باز کرد و شیر با تعجب فراوان پوزه ی خود را جلو برد و از آن شیر مقداری آب نوشید.شیر با خودش گفت:((مثل این که آبش خوب است .یادم باشد همیشه از این شیر آب بخورم.))آب را که نوشید احساس گرسنگی کرد.هوس گوشت تازه ی آدم کرده بود.نگاهی معنی دار به قد و قامت بچه انداخت و گفت:((اسم شما چیه؟))بچه بادی به غبغبش انداخت و گفت:((اسم من اردشیر است.اردشیر شیرانلوی مشیری .))باز هم یالهای شیر از تعجب سیخ شد .اما به روی خود نیاورد و گفت :(( آدم بچه جان ! تو چه قدر لاغر و مردنی هستی! مگر در شهر چیزی برای خوردن گیرت نمی آید؟))اردشیر گفت:((چرا گیرم می آید ولی اشتها ندارم،می گویند وقتی به دنیا آمدم ،مادرم به جای شیر خودش شیر خشک به من داده،برای همین لاغر و ضعیف هستم.))شیر با قیا فه ای که از ترس پریشان شده بود پرسید:((چی چی خوردی؟))بچه گفت:((شیر خشک!بعضی از مادرها به بچه شان شیر خشک می دهند.))شیرچند قدمی عقب عقب رفت و با خودش گفت:((این جا عجب شهر شیر تو شیری است،از هر چه حرف می زنندشیر از آن می ریزد.حتی شیر را هم خشک می کنند و می  دهند بچه هایشان  بچه هایشان بخورند.بهتر است تا دیر نشده و مرا هم خشک نکرده اند،از این جا فرار کنم.))بعد دمش را روی کولش گذاشت و در مقابل چشمان ناباور اردشیر گردو خاکی کرد و از نظر نا پدید شد. چند روز بعد شیر قصه ی ما در یک         هما یش بین الجنگلی این خا طره را برای حاضران تعریف کرد و چون کمی      شاعر تشریف داشت با این چند بیت شعر به سخن رانیش خا تمه داد :

 

من شیرم و تو شیری و ماشیر                           این شیر چه حرفی است به هم بسته چو زنجیر

 

از شیر پدیدار شده بس کلماتی                                     این واژه شده  در همه جا واژه ی تکثیر

 

در شهر اگر شیر زیاد است و فروان                                 در جنگل سر سبز فقط شیر منم ،شیر

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است . آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای  صف بود پرسید:((آقای آدم !چه خبر؟)) آقای آدم گفت:((خبری نیست،به جز سلامتی!))شیر گفت:((منظورم این است که اینجا چه خبر است؟این آدم ها چرا به هم پشت کرده اند؟))آقای آدم که متوجه اشتباهش شده بود،با عصبانیت گفت:((مگر کوری!خب شیر می دهند دیگر،تو هم اگر شیر می خواهی برو پشت سر من.))شیر که از تعجب یال هایش سیخ شده بود،گفت:((شیر می دهند !یعنی مرا می دهند؟))آقای آدم که حوصله اش سر رفته بودگفت:((تو را نمی دهند عرض کردم شیر می دهند، شیر شیشه ای.اگر شیشه ی خالی نداری بهتر است بی خود این جا نایستی!))شیر گفت:((به روی چشم.))و در حالی که هنوز یالهایش سیخ بود با خود گفت:((شیر دیگر چه نوبری است !مگر به غیر از ما شیر دیگری هم در این دنیا وجود دارد؟!آن هم شیری که توی شیشه جا بگیرد!))در همین موقع خانمی را دید که با دو شیشه ی سفید رنگ از مغازه خارج شد.شیر به ریش آنها خندید:((هه هه هه !آدم های شیر ندیده!به دوغ می گویند شیر!))شیر به راهش در آن خیابان ادامه داد.رفت و رفت تا این که مغازه ای تو جهش را جلب کرد. اولش فکر کرد آن جا مغازه ی مگس فروشی است؛چون پر از مگس های ریز ودرشت بود.با خود گفت:((این آدم ها چه چیز ها که نمی فروشند!)اما بعد متوجه چیزهای چرب و چیلی توی مغازه شد.دلش می خواست بداند آن ها چه هستند.بچه ای را که از آن جا می گذشت صدا کرد:((آهای!بچه ی آدم!بیا این جا ببینم.))بچه جلو آمد و گفت:((بله آقا شیره.)) شیر به پشت شیشه ی مغازه اشاره کردو گفت:((این ها چیه که دل مگس ها را برده؟!))  ..................................

 

خوب دوستای گلمون این داستان ادامه داره در قسمت بعدی غش می کنید از خنده .ترو خدا نظر یادتون نره ،آخه این همه وقت اینترنت می ذاریم شما هم چند خط نظر بدید ممنون دوستتون داریم یه عالمه بای بای

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,مطلب, توسط اسماعیل |

خيلي وقت بود نديده بودمش .... وقتي بعد از مدتها ديدمش خيلي جا خوردم ، بازم هول شدم ، دست و پامو گم کردم برق چشاش تنمو مي لرزونه ... وقتي مي بينمش بي اختيار بدنم مي لرزه ... هول ميشم ، ميخوام داد بزنم ... جيغ بکشم .. گريه کنم ... نمي دونم فقط منم که طاقت نگاهشو ندارم يا همه اينطورين؟ مدتي خيره به هم نگاه کرديم ، هر کدوم منتظر حرکتي از جانب ديگري بوديم تا عکس العملي نشون بديم..... اون لحظه مثل يه قرن بود .... برام ثانيه ها از حرکت ايستاده بودن ، موتور مغزم با سرعت تمام کار ميکرد و دنبال راه حلي مي گشت ... بي اختيار فرياد کشيدم سووووووووسک سوووووووووسک ! کمک ..... کمک ! يکي بياد اين رو بکشه

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,مطلب, توسط اسماعیل |

داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن.

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار, توسط اسماعیل |

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.